نعمتی که نیست
تابستان سال گذشته به خونه اش رفتیم تا حالشو بپرسیم بعد از دیدو بازدید بهش گفتیم که با ما بیاد تا باهم بریم خونه ی عزیزشون مثل همیشه که زنده دل و اهل سفر بود، قبول کرد آماده شدیم و حرکت کردیم آفتاب تندی از روبه رو می تابید، وقتی تو ماشین نشست، روسریشو جلو کشید و گفت آفتاب اذیّتش میکنه بابایی، عینک آفتابیشو درآورد و گذاشت روی چشم های خدابیامرز با حسّ خوبی گفت: « چه چیزایی درست شده! چقدر خوبه» میدانم دیگر برای من نیستی اما دلی که با تو باشد این حرفها را نمی فهمد … از نبودنتان، گاهی آنقدر خسته میشویم که خستگی مان در نمیشه ، “درد” میشه ! . . این روزها خیلی چیزها دست من نیست ؛ مثل دس...
نویسنده :
مامان غزل و سحر جون
12:54